Breaking News
Home / پانل آزاد / “چه مجانی است قیمت انسان”

“چه مجانی است قیمت انسان”

یارسان مدیا
‏دوشنبه‏، 23‏ مارس‏ 2020

شهریار القاصی و سید اشکان حسینی “گوران”:

بخش دوم

عذرم را بپذیر که سخن ات را منقطع کردم، پیش از آنکه بحث را ادامه دهی پرسش دارم. آیا اینکه اوضاع بغرنج را بسیار گسترده تر و عمیق تر شرح می دهی درد این قشر دوا می شود؟

سام و اشکان

_خودت می گویی اوضاع بغرنج، پس تا گستره نباشد به آن بغرنج نمی گویند. گاهی ما اصلا دردها را حس نمی کنیم، چونکه قوه ادراک آنهنگام که درد به عصب برسد؛ هرجایی از بدن درد بکشد فرمان می رسد به عصب، اما هنگامی که عصب بسوزد دردی حس نمی شود. مثل آنجایی که گلوله اصابت کند و نقطه هدف را بسوزانند. در واقع زخم پابرجاست و درد هم پابرجاست؛ تنها عصب را کشته اند تا هیچ حس نکند.

همه ما در لجنزاری فرو رفته ایم و آنقدر در آن مانده و لولیده ایم که بوی کثافتش با مشاممان اُنس گرفته است.

گفتی با نوشتن دردی دوا می شود؟ می گویم بله. دستکم همه در دراز مدت و یا عده ای اندک از اینان آرام آرام به خود می آیند. نیامد هم نیامد، برخی از ما با این سخن، در لجن لولیدنش را توجیه می کند: این دنیا را زجر کشیدیم بخاطر آنکه در دنیای دیگر نیک زیستن را تجربه کنیم!.

بگذار روی دست این عده ذلیل که حقیقتا بایسته است غصه و غم فراوان به حالشان خورد آب پاکی را بریزم. ما از عدم آمده و به عدم بازخواهیم گشت. هر چه باشد همین جهان روشن و طبیعت بیکران هستی است. با این افکار فرزندان تان را نیز با خود در لجنزار نگه ندارید. با نوشتن می توان رها شد، به مانند برگ زرد افتاده از درختان سربلند سرو، در فصل پاییز یا چناری استوار در برابر توفان و ناملایمتی روزگار در زمستان، حتی به مثال شاهپر کبوتری بر فراز آسمان ها می توان بود. یادمان بماند! که ما زنان بیشتر باید لمس کرده باشیم ناملایمتی های زمانه را؛ چرا که تنها در کویر خشک دلتنگی اعصار، قلم از خون دلمان نگاشته شده است.

ما در بیابان برهوتی رها و تنها شده ایم.

تنها و غریب در میان ستمگری هفت تیر کش ها، بدست دزدانی افتاده ایم که با داروغه و شبگرد شریک هستند. در این میان با نوشتن و فریاد زدن از عشق، آگاهی و آزادی یا خود بدان نائل می گردیم و یا دستکم فرزندان و آیندگانمان چنین خواهند شد. آنهم تنها با تداوم این راه گرچه بسی سخت و صعب اما غیرممکن نیست. با این تواصیف قبول دارم، پس در ادامه صحبتت که گفتی این پست و ناچیز، خوار و فرومایگان چه؟ لطفا ادامه بده.

بله، گفتم اینان پست و ناچیز، خوار و فرومایگانند. هر روز به فکر آمدن پیام رسان از سوی خداوندگارانی که ندیده و نشنیده آنرا پذیرفته و ستایش می کنند!. تا آنکه وقت دست تنگی و تنگنای دل، سختی و نداشتن راه چاره و هنگامه رسیدن به بن بست اندیشیدن، با پناه بردن به بارگاه های توخالی ولی ها، وکیل و وصی و صحابه ها و هر آن نشانه گنگ دیگرشان به داد آنان برسد. نمی دانند که تمام این همه گنبد طلایی ساخته دست آن قماش دوم آنهم برای کسب و کاری عالی به قیمت دوشیدن دسته اول است.

همان دومی ها که ثروتشان سر به فلک کشیده است. همان ها که دارایی شان با قطرات خون فقرا بنا می شود. به همان اندازه که به فرومایگان و بیچارگان، تهی دستان و توده مردم بدلیل بی شیله پیله بودن و نطفه حلال بودن آنان درود باید فرستاد، نیز به آن دسته اقلیت دزد و قالتاق، گردنکش و ظالم، زورگو و ستمگر نیز درود بفرستیم.

دسته اول برای سادگی و یکرنگی؛ و آن قماش دوم هم برای آنکه گرچه دزدند اما آنرا کتمان نمی کنند. گرچه گردن می زنند اما هر سحر در انظار عموم چوبه های دار را در میادین شهر برپا می کنند. نمونه بارز دسته دوم حاکمان نشسته بر کرسی دهات های ویران و خرابه ها می باشد.

مثل همانجا…امممم، سر زبانمه اما…، تو بگو رفیق اسمش چه بود؟ رفیق کوچولو متاسفانه اسم آنجا در خاطرم نمانده. می گویند چندصد فرسخ، شاید هم چند هزار فرسنگ آنطرف از برخی ممالک که پیشتر مادرانمان در اندرونی ها پنهان و پدرانمان زراعت پیشه و دهقان بوده اند.

مادرم از مادرش شنیده بود و او نیز از مادر مادرش که گفته بود رزق و روزی حلال در می آوردیم و از دسترنج خود می خوردیم و می آشامیدیم.

می گوید: به ناگاه تعدادی دزد گردنه بگیر با همکاری خان و کدخدا همه را گرفتند و بجای آن بارگاهی بر روی یال راست تپه ی کنار دهکده ساخته و کتابی به زبانی ناشناس در آن نهادند. کدخدا می گفت: ای فرزندان بروید پول و مالتان را درون بارگاه بیاندازید و کتاب را ببوسید، تا کرامات کند بلکه معجزه ای رخ دهد. رفیق آه که نفهمی درد کم دارد و بسی دردآورتر کج فهمی است! درد ما مردم پشت کوهی و کوهستانی اصلا از همین روحیه کدخدا، خان و پاشا پروری است. چرا که همینان که خود مانند بادکنک بادشان کردیم می شوند مزدور و بلای جانمان. آه درد و صد افسوس به این قوه تفکر و تامل ما، خود کردیم که لعنت بر خودمان باد.

آری، هرگز ندانستیم که چه شد و چجوری شد، تا به خود آمدیم دیدیم هیچ نداریم. متاسفانه بجز شور زیادی که گذرا و موقتی بود شعور و سواد درست و حسابی هم نداشتیم تا چاره ای اندیشه کنیم.

نرمک نرمک لخت شدیم، پیوسته و به آرامی، به آنکه خود متوجه شویم پاپتی تر شدیم.

اگر از نارضایتی دم می زدیم کدخدا راپورتمان را به خان می داد و خان هم با قُل و زنجیر دست و پا بسته ما را تحویل دزدان داده و آنان نیز به نوکرهای جیره مواجه بگیرشان دستور می دادند که بگیرید پدر پدرسوخته شان را از قبر در بیاورید.

خب آخرش چه شد رفیق؟ آخرش هیچ! از آنجا رانده و در اینجا مانده؛ ویلان، دربدر، آتل و باطل.

راستی سوالی دارم. بپرس جانم بقربانت! واقعا مردم این جامعه با چه عقل و منطقی و با برهان و دلیلی دست به این کار زدند؟ از تو چه پنهان، سَر من هم سِر، گیج و منگ مانده است. راستش را بخواهی شاید بخاطر جهل و نادانی، نبود، کمبود و یا بی توجهی به آموزش صحیح و اندکی بدلیل سهل انگاری دسته جمعی باشد.

این امکان هم وجود دارد که اینان در شبی که سکوت سراسر دشت را فراگرفته بود با هم سوگند یاد کردند که بفکر آزادی و آگاهی نباشند و تنها قصابان محله را هرچند وقت یکبار تغییر دهند!.

آن شب من هم حضور داشتم. آن شب روی یال چپ تپه ماهورها دراز کشیده بودم. آن شب زبان و گوشهایم را خاموش، دستهایم را نشیمنگاه سر، می بوییدم عطر تن دشت را، آن شب، شب عاشقی من بود. عاشق ستاره ای دنباله دار که با چشم دیدم و با دل حس کردم و با حواس ششگانه آنرا از وجود لمس کردم. آن شب گرچه در سویی، شب سوگند آنان بود، اما شب عاشقی من، ما و یاران نیز بود.

رفیق صحیح می گویی، من هم بر آن نواقص جامعه برای رسیدن به چرایی آن بلایای خودکرده با پیش مقدمه ای، موردی دیگر را می افزایم. همانگونه که پیشتر گفتم که درود بر جامعه بیچاره و نیز درود بر گردنکشان و ظالمان، حال می بایست افزود: بجز این دو دسته، دسته ای سوم هم وجود دارد. البته که دسته چهارم هم هست اما بدلیل آنکه این دسته تنگ نظر، کوته اندیش و آنچنان در دایره ای کوچک خود را بسط که به هیچ وجهی ارزش سخن گفتن ندارند، دسته چهارم نه قدرت دافعه و نه جاذبه دارند، آنان خنثی یان مطلق اند. آنان خیر را تنها برای حلقه کوچک خویش می خواهند و برای غیره شان جز شر هیچ آرزویی ندارند؛ ازینرو می پردازیم به دسته سوم.

با دهانی جریده از فریاد بر دسته و گروه سوم لعنت و نفرین باد!. انسان از دسته سوم اوقش می شود و حالش به هم می خورد، اینان چندش آورترین اجسام گیتی هستند. قطعٱ بجز این دسته سوم هیچ چیز چندش آوری در این گیتی وجود ندارد. با مادیانی تیز پا یا شانه به شانه غزالی که طعمه درندگان وحشی جنگل شده از هفتصد کیلومتری اینان گذر کرد باز بوی مردابی آنان به مشام می رسد. البته نه که مرداب، چرا که گرچه مرداب است باز هم نیلوفر در آن روییده می شود. به اینان باید گندآب و فاضلاب حتی لجنزار گفت. چرا که جز مالاریا و زالو، کرم و میکروب، سوسک، مگس ها و دیگر حشرات موزی نه چیزی در درون می پرورانند و نه گل و گیاه، درخت یا چیزهای دیگر در آن رشد و نمو می یابد.

خب کش نده حرف را لطفا! اینان چه هستند؟ که هستند؟ چرا اینگونه و چگونه اند؟ دوست خوبم، ای یار مهربان، ای هم آواز روزهای دست و دلتنگی، تو ای فریاد در روزهایی که از هنجره تو را خشکاندند! این تفاصیر جزئی از ویژگی هایشان بود و چه ویچارهای بیشمار باید و شاید دیگر درخورشان است. اما حیفا که حریفا زبان و کلام سخن گفتن را برایمان نگذاشته است.

اینان همان نان به نرخ روزخورها هستند. از همان قماش که همزمان با دزدان دوست و با قافله نیز شریک هستند. این دسته بزدل و ترسوی نا به نرخ روزخور روزها از کارگران می گویند و در تاریکی شب نیز با اربابان خود دسترنج و مال قصب شده ی زحمتکشان را تقسیم می کنند.

پایان بخش دوم

ادامه دارد…

شهریار القاصی و سید اشکان حسینی

 

 

یارسان مدیا
‏جمعه‏، 03‏ ژانويه‏ 2020

شهریار القاصی و سید اشکان حسینی:

بخش نخست

همین چند وقت اخیر دو زن وجود داشتند. البته زن که چه عرض کنم، دو جوان، شاید هم یک زن جوان که از بچگی

شهریار و اشکان

پیر شده بود و دیگری نیز دخترکی که در اوج جوانی پیر شده بود.

قید واژه اخیرٲ یعنی اکنون، امروز، حالا، دیروز و فردا، اما پنداری نسیم خنکای باد قرن ها به آن می خورد. قرن که چه عرض کنم، هفت صده. به همین راحتی؛ همینکه هفت بار پلک ها بر هم بجنبند آنک هفت قرن گذشته است.

نور به قبر و مادرش ببارد، بله، دوست قدیمی اولیای دَم یکی از این دو دوست را می گویم. این دو رفیق که اکنون تنها جسمی بی جان از آنان بر جای مانده است.

آری آن دوست قدیمی اولیای یکی از این دو دوست تازه با هم آشنا شده خوب در یادها مانده که چه فرمود. کودک گرچه نو رَس و نابالغ باشد، اما دسته ای از حکایات به خوبی بیادش می ماند. بعضی داستان ها تا مغز استخوان آدمی رخنه می کند.

او گفت: طیف دوستی ها در مسیری خاص طی می شود، دوستان از نظر خصایص مترادف، مشابه و هم خانواده اند.

ایشان افزود: چه از لحاظ مادی، چه معنوی و یا هر نوع ویژگی فردی و جمعی، حال چه بیرونی و چه درونی با هم دوست می شوند. بعنوان مثال: از هر حیث فقیر با فقیر و غنی با غنی مَچ می شود. حال ممکن است با یکدسته مهره چند تا متفاوت هم به اقتضای تحصیلی، خویشاوندی، اجتماعی، سنی، جایگاه های کاری و… بُر بخورند؛ لیکن نهایتٲ اقلیت و اکثریت مهم نیست بلکه قدرت تاثیر گذاری دسته توانا آن دیگر و دیگری ها را بسوی تفکرات و خصلت های خویشتن جذب می کنند.

او گفت: این حکایت سر دراز دارد. این تنها یک روی سکه بود. روی سکه ای بنام مادیات. مادیات همان چیز زیبایی است که نان و رزق پاک می آورد. یا همان چیز پلیدی است که آن رزق پاک را از کف مردم می ربایند؛ یا مثل مادر یکی از این دو دوست که با آسودگی کامل شبانگاهان با بوی چرکین و روغنمال با تن شوهرش عشقبازی می کند.

می تواند مثل پدر آن دیگری هم باشد؛ که در زمان موشک و بمبباران، سال گریز و فرار، عصر تبعید و تحدید از خانه بگریزد و به میان خویشان یک گوشت، پوست و استخوان پناه ببرد که با هم در دهاتی دورِ دور در تبعید به سر ببرند، اما آن خویشان از غیره ها بیگانه تر در تبعید نیز در فکر چاپیدن و دشمنی، ضربه و لطمه زدن به او باشند. مادیات می تواند شلاقی باشد که بدست حکام افتاده تا بر پشت مظلومان فرود آید، ناگاه غم ببارد، خشم بزاید، خون فوران کند.

حتی می تواند گیوتین باشد! که قلدر محله بگوید یا به کیش ما ایمان خواهید آورد و یا جلاد گردن هایتان را از زیر تیغ تیزش گذر می دهد. مادیات می توان دکان شود، یک دکان پنهان و دکانی آشکار؛ یکی در دست شخص مستقیم دولتی ها و دیگری در دست آنانکه دُمشان به حکومتی ها وصل می شود. این دکان ها محل فروش افیون هستند؛ یکی برای روان جامعه و دیگری برای جسم و جان جامعه…!.

در اصل هر دو ستمگرانند و در مشقت و جفا چنان تفاوت عمده ای ندارند. یکی با احتساب بارگاه، مقبره ها و گنبدهای طلایی خدایان و باصطلاح فرستادگان آنان که به هزاران هزار می رسد می سازند. ناگفته نماند از حق نگذریم کسب و کار خوبی است. اما برای چه کسانی سود دارد و از جیب چه کسانی مایه گذاشته می شود. نتیجه این معامله سنگین و گرانبها چه خواهد شد؟ آیا آب روی آب بند می شود؟ آیا از درد این جامعه که در کمال ناباوری اندیشه و خردشان رو به زوال است کاسته خواهد شد؟ یا یک برد برد از پیش دانسته برای دکانداران و یک باخت باخت از پیش نادانسته برای عموم است!؟.

تکلیف افیون روان اجتماع روشن شد.

افیونی هم که برای جسم و جان مردم تهیه، توزیع و پخش می شود نیز دستکم، از دست دادن جسم، مال، زندگی، و نهایتا اراده و ارزش اجتماعی می شود.

حال ممکن است همان دکاندار بزرگ خورده مصرف کنندگان را لو دهد و به استحضار ماموران و گزمه دهات برسانند که چه می شود؟ کودکانی که در نبود سایه پدران بزرگ می شوند، با کمبودهای عاطفی یکپایه و عقیم، و زنی که در غیاب همسرش در جوانی پیر می شود.

بیاد دارم که دوست نازنینی گفت: همین اتفاق بر سر پدرم آمده که بجرم استعمال و مصرف افیون خریداری شده از تعدادی بی همه چیز هفت سال در زندان شرکای آن بی چیزها بسر برد. حال هفتاد سال است که ما خاطرات تلخ آن روزها را بیاد داریم. او می گوید در ضمیر ناخودآگاهمان درز کرده است. مادیات به زبان ساده الفبای ناز کردن دستان پینه بسته زحمتکشان است. مسلمٲ اگر از جبهه مخالف دیگری به مادیات نگریست قطعٲ به جهت ساختن طبقات است. بدین معنا که یکی بالا و همه این پایین پایین؛ برای درک موضوع، صفر را باید در نظر گرفت و از آن رو به پایین هفت تا خط کشید! کشیدی؟ بله. مطمعن هستی؟ بله. شک نداری که کشیدی؟

اگر واقعٲ مطمعنی یک دستی هم بر سر ما بکش و جلو بیا. بو، رنگ و عطر تنمان را استشمام کن. تا بفهمی “اوضاع مردمی که هفت طبقه زیر خط فقر هستند” به چه معناست!. مادیات که سازنده طبقات است و طبقات که یکی غنی و دیگری را فقیر می کند بی پدر و مادر است، به همان مقدار که برای جامعه پا بدی می آورد که بوی چرک را بر بدنشان می نشاند و زخم را بر دستشان، به همان اندازه هم برای اقلیتی پست فطرت که با نیرنگ و دزدی، دغل کاری، چپاول و گردنکشی دارایی شان سر به فلک می کشد. نام آن دسته کاخ نشینان است.

که هر خشت از ممالکشان با پوست و گوشت، استخوان و خون ریخته شده فقرا بر روی هم گذاشته شده است. تکلیف دسته اول، مثل روز روشن، مثل آب زلال مشخص است. چرتکه دست بگیرند و یک حساب سر انگشتی دو دوتا چهارتا با خود کنند معلوم می شود که دنیا را آب میبرد و آنها را خوش میبرد خواب؛ زیرا مال آنها را در روز روشن می برند و گردن هایشان را نیز در شب تیره چون بخت نگونشان می زنند. آری این دسته نامشان دسته بخت برگشته فقرا می باشد.

اینان خوار و ناچیز، پست و فرومایگانند. راستی دوست خوبم به نظرت آیا این سخن بدین صراحت بر نمی خورد به دل لطیف و نازین پژمرده مردمی که همواره در رنج و عذاب هستند؟ نازنین همراه چرا بر بخورد، این سخن ها را به خودمان داریم می گوییم. ما فقرا و فقیرزادگان. آیا با این الفاظ غرورشان در هم نمی شکند؟

غرور ما زمانی شکست که پدرانمان تعنه و سرکوفت اربابان را به جان خریدند تا ما گرسنه نمانیم. هنگامی که مادرمان برای آنکه پدر شرمنده خانواده نشود فرزندان را به شهر نمی برد. حرفت حق است! من هم بیاد دارم در کودکی که پدر جویای حال و روز غربت نشینی برخی از آشنایان و اقوام می شد آنان گمان می بردند که در پی استفاده و سود است. اما هرگز، پدر خود تبعیدی بود و حال و هوای تبعیدی ها را بخوبی می فهمید. این را هم اضافه کنم که پدر برای مادرم تنها همسر نبود، او برای مادر هم برادر بود و هم خواهر، هم پدر و هم مادر بود؛ چونکه مادرم بیکس ترین مادر دنیا بود.

مادرم در غربت به تبعید رفت آنقدر ماند تا موهایش همانند دندان های شیری کودکی های برادران و خواهرانمان سپید شد. عذرم را بپذیر که سخن ات را منقطع کردم، پیش از آنکه بحث را ادامه دهی پرسش دارم. آیا اینکه اوضاع بغرنج را بسیار گسترده تر و عمیق تر شرح می دهی درد این قشر دوا می شود؟ خودت می گویی اوضاع بغرنج، پس تا گسترده نباشد به آن بغرنج نمی گویند. گاهی ما اصلا دردها را حس نمی کنیم، چونکه قوه ادراک آنهنگام که درد به عصب برسد؛ هرجایی از بدن درد بکشد فرمان می رسد به عصب، اما هنگامی که عصب بسوزد دردی حس نمی شود. مثل آنجایی که گلوله اصابت کند و نقطه هدف را بسوزانند. در واقع زخم پابرجاست و درد هم پابرجاست. تنها عصب را کشته اند تا هیچ حس نکند.

پایان پارت اول

ادامه دارد…

شهریار القاصی و سید اشکان حسینی

[wpforms id=”4110″]

دیدگاهتان را بنویسید