Breaking News
Home / پستهای تازە / شعر ستاره و شب از سید اشکان حسینی

شعر ستاره و شب از سید اشکان حسینی

یارسان مدیا

Said Ashkan Hosseini

سید اشکان حسینی “گوران”:

“شعر”

*ستاره و شب*

 

 

 

 

اکنون دیگر از تو نمی گویم

نه اکنون… بلکه دیگر هرگز از تو نمی‌گویم!

حال از شب می‌گویم

چنانکه هرگز نامت بر زبان نیامد

چونکه هرگز نام تو را بر زبان نیاوردم

چرا که زبان هیچگاه توان نام تو را ندارد

آنگونه که همیشه در دل دارم‌ات

دیگر از شب می‌گویم…

از شب!

شبی که رگبار خشم کور و گلوله می‌بارید بر سر مردمان…

مردم دهاتم!

دهاتی که همواره در خطِ مقدم جنبش‌ها بود!

جنبش برای نان

جنبش برای آزادی جان

جنبش برای شکستن بت‌های زورگو,

برای شکستن شاخ دیوّان!

جنبش جنبش جنبش!

جنبش و مقاومت

مقاومت در پسِ مقاومت

و جنبش در پسِ جنبش

جنبش برای به زیر کشیدن!

به زیر کشیدن پرچمِ بر افراشته‌ی جهل در آسمان

جنبش جنبش جنبش

جنبش بهر آگاهی زمینیان

دیگر هرگز از تو نخواهم نوشت

هرگز از تو ننویسم و نگویم و نخوانم

دیگر به هیچگونه‌ای از تو نخوانم

دیگر تو را نسُرایم

هیچگاه نام تو را بر زبان نیاورم

جز شب

مگر از شب

مگر در تاریکی

مگر بر تخته سیاهِ سکوت

مگر در تاریکی شب

مگر در خفا و خاموشی

مگر در ظلمات

زیر کورسوی نور چراغ موشی

با شب زنده داران

و برای شب زنده داران!

از شبانگاهانی که تو را احاطه کردند!

اما چه کنم

چه شود که کرد؟

توان چه هست که کنیم؟

یارای سخن نیست

یارای نجات از چنگال دیوها نیست!

هست

البته که هست

البته مگر من! مگر تو! مگر ما…

مگر جمع یاران ما!

با هم

در کنار هم

دوشادوش هم

و به همراه هم!

از شب می‌گویم

از شبی که در آن

دیوها دانسته یا نادانسته

خودکرده یا خود ناکرده

بر دشت دامان پاک ذهنت چنبره زدند!

و من!

منی که دست ذهنم

در پیچش زنجیر زلفانت اسیر گشته!

و تو!

تویی که پای چشمانت

در دام دلم افتاده!

دیگر هیچگاه از تو نگویم

آنگونه که هرگز نام تو بر زبان نیامد!

زیرا…

بر زبان نیاورده نیز مدهوشم ساخت

دیگر تنها!

فقط و فراغت از شب می‌نویسم

از شب!

شبی که مردمانش بهر لقمه نانی

گلوله می‌نوشند

و تاول‌هایی که خون می‌گریند!

از شب ‌گویم

و تو را در آغوش کشم…!

توبه! توبه!

هزاران توبه…

تو را نتوان در آغوش کشید

زیرا تو در جانِ جانانی!

تو!

در درون خویشتن‌ام ریشه دوانده‌ای!

من تو و تو منِ منم هستی

تو جانانم هستی!

هر روز و هر شب

هر دَم و هر لحظه

بی‌آنکه بدانم

در محفلِ خیال و ذهنم هستی…

در شوقِ ضیافت و میهمانیِ افکارم می‌جوشی

به شوق وصفت!

به زوق وصلت!

بی‌آنکه بگویم یا بی‌آنکه بخوانم

بی‌آنکه بدانم و بی‌آنکه بنویسم

من و تو بی صدا،

مسکوت و خاموش

هم را در آغوش کشیم

از اینرو از شب بگوییم و از شب بسراییم

از شب بخوانیم

و با مردم شب گام برداریم

از شب!

شب…

شبی که مردمانِ هر کوی و برزن

برای لقمه نانی

بانگ آبادی و آزادی سر دهند

با نعره‌هایی که بر گلستان لاله‌ها بنا شده

با مردم گام برداریم

آنان با دهانی جریده از فریاد

بانگ برآرند و فریاد کشند

و ما…

فریادمان را در دل و ذهن بگوییم

فریاد همهٔ ما از یک چشمه است!

زیرا…

فریاد ما مشترک است!

آنان اما بر زبان

و ما در دل و ذهنِ لالمان

آگاهی‌اش از من

عشق‌اش از تو

آبادی و آزادی‌اش نیز باهم

و برای آیندگان هم…

آنها دیگر وجود ندارد…

آنها هم

همان آنها…

همان دیوّان!

همه‌اش همین است:

من و تو

که می‌شود ما

که می‌شود جمع یاران ما

زین پس

از دردها و رنج‌ها

از جور و جفایی

که در شب بر ما روا شد گویم

زین پس از شور نگوییم

چرا که شعور مقدم‌تر است

زین پس از عشق و شعور گوییم

و هم را به همراه هم

با عشق و جنون در آغوش کشیم

در زیر سقف آسمان!

آسمان تکیه کرده بر بالای شهرستان!

شهرستانی که در آن

از دین و نژاد نیست نشان

و در دشت‌اش

و در کوه و جنگل و صحرایش

و در کویر و ساحل‌اش

هیچ نیست

مگر عشق و آزادی…

و من

و تو!

منوتو…

من که از قلم کوچک تر و از دفترها دل پرتر

و تو!

تویی که در شب سیاه همچو شمع  تابناک

و در باد از پروانه سبک بالتر

و در آسمانِ ذهنِ پریشان حال:

خودِ خودِ کبوتر!

و از آب چشمه زلال‌تر

شعر تو!

شعر آگاهی و عشق

شعر روایت رهایی

شعر آزادی

شعری که به چمن‌زار و دشت‌زارِ نگاهت ختم می‌شود

دشتزاری که پرستوها در آن لانه کرده بودند

لانه‌ای که در گنبد خیالت بنا شده

شعری که در جاده جاودانگی سفر می‌کرد

از آغاز و مبداء‌یی گنگ و موهوم

تا به مقصدی بی‌پایان

شعری که در دفتری ثبت شد

و در آن سربازی پیش از شلیک گلوله به شقیقه‌اش

بی‌محابا و پنهان

از لب معشوقه‌اش بوسه می‌چید

بوسه‌هایی که پیش از شلیک

از دهانه سلاح کهنه سارقان چراغ

گرفته شد

و من

و تو!

منوتو!

و مایی که با عشق و آگاهی

هم آزاد کنیم

و هم آباد سازیم

برای آزادی‌خواهان عاشق

برای ستاره‌ها

که در دل شب تا سحرگاهان

چو روشنی روزگاران می‌درخشند

و در روزها می‌خروشند و همواره می‌جوشند.

شعر “ستاره و شب”

از مجموعه شعر و آوازهای “سلوک شب”

سید اشکان حسینی

تاریخ انتشار

11 فوریه 2020

دیدگاهتان را بنویسید